آخرين انتخاب يك مرد 36 ساله
آخرين انتخاب يك مرد 36 ساله
درست ١٨آگوست ١٩٥٦ بود و من روي تخت سفت اتاق خوابيده بودم و سقف را مينگريستم. تمام ذهنم معطوف ٢٧آگوست بود، روزي كه قرار بود اعدام شوم. درست ١٠روز تا كابوس سالهاي زندان فاصله بود. اما تا آخر عمرم تنها یک انتخاب مانده بود و آن شكل وقوع حادثه بود كه اختيارش در دست من بود. پرتاب از بلندترين صخره به دريا، رها شدن از تاب دوران كودكي در نقطه اوج، رها شدن در خارج جو زمين، رفتن با یك بالن به پهناي اقيانوس بيپايان و يا هر شكلي كه من ميخواستم ممكن بود. همين عشق به آزادي، مرا سالها اسير زندان كرده بود.
همسايهاي داشتم كه خانواده عجيبي بودند. مرد هر روز زنش را ميزد اما چون قدرتمندترين مرد منطقه غربي و رييس باند مخوف شهر بود، هيچكس جرات نداشت در چشمانش نگاه كند، چه برسد بگويد چه ميكني با این زن بیگناه. اما يك شب از اين همه اسارات خودم، خسته شدم و مافياي شهر را از داشتن رييس تنومندش محروم كردم. از صدقه سري او حالا آنقدر آزادم كه مرگم را نيز ميتوانم انتخاب كنم اما فقط مرگم را. با خودم ميانديشيدم چگونه مرگي را، انتخاب كنم. هيچ وقت فكر نميكردم روزي بايد ميان مُردنها يكي را انتخاب كنم اما اين انتخاب شايد مهمترين تصميم من باشد. اينكه شبيه مُردهاي بميرم اما آرام و بي همهمه يا مرگي منحصر بفرد داشته باشم. اينكه چه تفاوتي ميكند كه در آن لحظات نهايي در چه شرايطي باشي ذهنم را درگير كرده بود. ميشد شكلي بميرم كه تصويرسازياش شكوهمند باشد اما آيا شكوه تصوير، بهترين انتخاب من است يا نه!
اما آدم وقتي به يك قدمي مرگ ميرسد به همه چيز شك ميكند. نميدانستم آيا واقعا حق من انتخاب مرگ در سن ٣٦سالگي بود يا نه. تمام سالهايي كه من اينجا بودم و به اين سقف نگاه ميكردم. فرانك داداش بزرگتر و خنگترم يا توی دفتر تمام شيشهاي طبقه ١٩ خيابان ٢٧بوده يا توی ويلاش كنار درياچه حاشيه شهر. اما ديگر وقتي برای حسرت نيست، بايد با آخرين تصميمم، همه مسير زندگيم را كامل كنم. در تمام زندگي رها بودم و تمام زندگيام در اسارت اين رهايي بود، شايد بهتر باشد آخرين تصميم زندگيام هم رهاترين مرگ باشد. به همين خاطر تصميم گرفتم يك اعلام عمومي بدهم كه هركس در شهر درونش خشمي پنهان شده و در زندگي دوست داشته يك انسان را با شليك گلولهاي يا پرتاب سنگي نابود كند به ميدان اصلي شهر بياید و خودش را از خشم رها كند. وقتي من لذت رها شدن از خشم را سالها پيش با شليك گلولهاي تجربه كردم شايد بد نباشد مردم خشمگين شهر من، با تن محكوم به مرگ من برای هميشه از خشم و تنفر رها شوند.
روز ٢٧ آگوست بر چوبي مستحكم بسته شدم، درست ضلع شمالي ميدان اصلي. تقاضا كردم عينكم را به چشمم بزنند. اول مخالفت كردند اما با اعتراض جمعيت اين كار انجام شد. قبلا خواسته بودم مرا به شكلي ببندند كه تمام جمعيت در پيش چشمم باشند. عينك را كه به چشمم زدند در ميان جمعيت چشم چرخاندم. اما اين خیلی بد بود كه نميدانستم اين آشناها براي ديدنم آمدهاند يا براي... اما در بين جمعيت خانوادهام و زن همسايه و هم قطارهاي شوهرش را ديدم. در سرم ريسك بزرگي بود اما برای كسي كه دقيقهاي از عمرش باقي ست ديگر ريسك، آنقدرها هم خطرناک نیست. بلند فرياد زدم آنهايي كه براي ديدنم آمدند بيایند جلوتر تا بعدش ميدان را ترك كنند. آن لحظه فهميدم حتي برای كسي در آستانه مرگ است هم مهم است عزيز بودن.
قلبم به تپش افتاد كه از اين جمعيت چه کسانی فقط برای ديدنم آمدند. داداشم كمي پير شده بود، قبل همه آمد جلو و چشمهایش را از اشك پاك ميكرد. جمعيت كمكم سرازير شدند، كمكم چهرههايي كه دور دست ايستاده بودن معلوم ميشد. در چشمان زن همسايه كه در محاصره مردان تنومند مافيايي بود، شوق رها شدن و به جمعيت پيوستن ديده ميشد اما جرات نميكرد. جمعيت ديگر دوتكه شده بود، عدهاي در نزديك من حلقه زده بودند و عدهاي دوردست ايستاده بودند كه تقريبا تمامي از جنس مافياي شهر به نظر ميرسيدند. سرانجام زن در حالي كه از ميان جمعيت دوردست خود را رها كرد و دوان دوان به سمت حلقه پیرامون من حركت ميكرد مورد اصابت گلوله جمعيت دور قرار گرفت و روي زمين افتاد. جمعيت به هواداري از زن مجروح به سمت هم قطاران وحشي مافيايي حمله كرد و غوغای شد. آن روز چند ده نفر كشته شدند كه از جمله آنها برادرم و زن مجروح بودند. و من كه تمام ماجرا به بهانه اعدامم بود زنده ماندم. آن روز شهر مردان شجاع خود را شناخت و خون آن مردان، ريشه خشم را براي هميشه از شهر كند.